: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
امیر شهید سپهبد «علی صیاد شیرازی» در سال 1372 با حضور در مسجد کوی دانشگاه تهران، طی یک سخنرانی در سالروز شهادت شهید «حسین خرازی» به بررسی چند عملیات که در سالهای نخستین دفاع مقدس از سوی زرمندگان اسلام انجام شده بود، پرداخت که شرح عملیات افتخارآفرین بیتالمقدس یا آزادسازی خرمشهر، نیز بخشی از سخنان وی را تشکیل میداد... .
وی با اشاره به عملیات «بیت المقدس» که بعدها به نام فتح خرمشهر معروف شد، ادامه داد: در این عملیات ما در جبههای به طول 170 کیلومتری مبارزه کردیم، در این عملیات قرارگاه قدس، فتح و نصر با توجه به تجربه علملیات طریق القدس، ثامن ائمه و فتح المبین نبرد سنگینی را در منطقهای به وسعت 6 هزار کیلومتر مربع آغاز کردند... .
در قرارگاه جنوب که تمام فرماندهان لشکر و تیپهای ارتش و سپاه در کنار هم فشرده نشسته بودند صحبتم را با دعای فرج آغاز کردم. البته در ابتدا کمی ترسیدم که کم بیاورم. خطاب به فرماندهان گفتم تصمیم دارم فرمانی را به شما ابلاغ کنم، همه ساکت شدند و گوش دادند و من فرمان را ابلاغ کردم، دیدم همه سرها به هم نگاه میکنند و هر کس منتظر بود یک نفر حرفی بزند. اولین کسی که صحبت کرد زندهاد احمد متوسلیان بود، البته شاید زنده و در دست اسراییلیها باشد. او فرمانده تیپ حضرت رسول(ص) بود، ایشان با لحنی جدی و تند گفت فلان کس! ما نظر داده بودیم، چه جوری شد؟ این طرح از کجا آمد؟
من خیلی آرام و متواضع گفتم معذرت میخواهم من به شما عرض کردم که فرمان ابلاغ میکنم؛ نظر نخواستم، نگاهی کرد، ما هر دو در جبهههای کردستان با هم بودیم و خاطرهها داشتیم. احساس کردم که قانع نشد، ولی احمد سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت.
بعد از ایشان، نفر دوم شهید خرازی رحمت الله علیه بود، ایشان تندتر از متوسلیان خطاب به من، گفت: ما در جلسه قبل خیلی مطلب گفته بودیم، چه جوری شد؟ این طرح چیست؟ من تندتر شدم و گفتم: معذرت میخواهم، من خدمت برادران عرض کردم باز تکرار میکنم من فرمان فرماندهی قرارگاه را ابلاغ میکنم. اگر نگرفتهاید بگویید تا دوباره تکرار کنم، بحثی نداریم، صحبت دیگری هم نیست... .
دوباره چرخه از نو شروع شد و شهید احمد متوسلیان گفت جناب سرهنگ من معذرت میخواهم هیچ منظور خاصی نداشتیم ما تابع دستور و تکلیف هستیم. وقتی که او این را گفت آرامش پیدا کردم؛ خجالت کشیدم چون خودم را آماده کرده بودم که تندتر سخن بگویم. بعد شهید خرازی بلافاصله بعد از شهید احمد گفت ما تابع دستور هستیم. وقتی که ایشان این حرف را زد من خطاب به آنها گفتم پس چرا شما معطل هستید وقت کمی داریم و همه بلند شدند و چنان با سرعت رفتند که من تنها ماندم... .
شب عملیات شروع شد، سه تا محور بود، در محور اول با یک تیپ از لشکر 21 شهید حمزه ارتش، آنها در محور اول در همان ساعات اولیه در بین صفوف دشمن شکاف ایجاد کردند. البته بین شلمچه و خرمشهر ما باید در هفت کیلومتر دشمن را قطع میکردیم و خودمان را به اروندرود میرساندیم که تازه به مردم بگوییم خرمشهر را محاصره کردهایم تا که مردم حضور پررنگتری در جبهه داشته باشند. محور اول توسط شهید احمد به نحو مطلوب پیش میرفت ولی دو محور دیگر تا ساعت 5 / 4 صبح باز نشد و شهید احمد نیز داد و بیداد میکرد که چرا نمیآیید؟ ما داریم از چپ و راست میخوریم. خدا کمک کرد، ساعت 5 صبح بود که دیدیم از پشت بیسیم با هیجان اعلام کردند که شهید خرازی گفت ما داریم به طرف جلو میرویم و نزدیک رودخانه هستیم و حدود 5 / 6 صبح بود که اعلام کرد ما به رودخانه رسیدیم. آنقدر آنها به سرعت پیشرفته بودند که هلی کوپتر دشمن فکر میکرد که هنوز در آن منطقه نیروهای خودشان ساکن هستند. نزدیکهای صبح این هلی کوپتر در فاصله پایین از خرمشهر حرکت میکرد، این هلی کوپتر را با آرپیجی زدند، هیچکس تاکنون با آرپیجی، پدافند نظامی نکرده است... .
آمدم تماس بگیریم با شهید خرازی و بگویم این کار را نکند، دیدم که او زودتر تماس گرفت و پرسید که سرانجام مذاکره چه شد؟ آمدم بگویم که نمیشود که گفت دارد وقت میگذرد و ما همانجا یک تصمیمی گرفتهایم، من هم گفتم جلو بروید. نیم ساعت بیشتر طول کشید که سر و صدای بیسیم بلند شد گفتم حتما گیر افتادهاند. بیسیم را روشن کردم دیدم شهید خرازی میگفت که هر چه جلوی خود را نگاه میکنیم میبینیم که عراقیها دست خود را بالا گرفتهاند، چه کار باید کنیم؟ من فهمیدم منظور او چه چیزی است. چون نیروهای عراقی زیاد بودند و نیروهای او کم بودند و نمیتوانستند نیروهای عراقی را کنترل کنند. پیشنهاد کردم یک هلیکوپتر بالا برود و ببیند که عمق آنها تا کجاست؟ یک هلیکوپتر بالا رفت و خلبان با هیجان گفت تا چشم من کار میکند تمام عراقیها در خیابان خرمشهر دستان خود را بالا بردهاند حالا نمیشد که به اسیران عراقی بگوییم که شما فعلا در سنگر بروید که ما نیرو جمعآوری کنیم و بعدا شما را ببریم و بازداشت کنیم... .
نوشته شده توسط : علی