شادمان میگفت ایران را از تجدد گریزی نیست. موجی است اجتنابناپذیر یا بیخ ایران و ایرانیت را برخواهد افکند یا خواهیم توانست چم و خمش را دریابیم، صحیح و سقیماش را بشناسیم، جنبههای مناسباش را جذب و سویههای زیانبارش را دفع کنیم. راه نخست خردی نقاد، جوینده و شکاک، سیاستی عقلانی و عرفی، روشنفکری مایهور و ایراندوست و شناختی ژرف و تیزبین از فرهنگ ایران و فرنگ میطلبد. معتقد بود <تسخیر تمدن فرنگی> تنها به دست ایرانیانی انجامپذیر خواهد بود که <هم تمدن قدیم و جدید ایران را بشناسد و هم به تمدن فرنگی آشنا باشند تا به ظاهر فریفته نشوند.> بهرغم مهری که برای فرنگ در ذهن و دل داشت، آشکارا شیفته و فریفته غرب نبود. میگفت، <دروغ فرنگی... مثل ماشینفرنگی پیچ و مهره و چرخ بسیار دارد... مقدار دروغ یک قرن ایرانی از دروغی که در یک ماه از فکر و چاپ و رادیو و از دهان کشیش و سیاستشناس در یکی از ممالک فرنگی بیرون میآید کمتر است. خلاصه علت برتری فرنگی علم اوست نه اخلاقاش.> هشدار میداد که در طول تاریخ دراز و درخشان ایران، هیچ دشمنی به <به قدرت و بیرحمی تمدن فرنگی به ایران روی نکرده است، دشمنی که میخواهد ما را بنده فرمانبردار خود کند و حتی مثل اسکندر سر وصلت و سازگاری با ما هم ندارد.> میگفت <فرنگی عرب پابرهنه گرسنه صحرانشین و مغول مست و خونریز نیست.> از همه بدتر است و تنها ایرانیان فاضل و فرهیخته، ایراندوست و جهانشناس، منصف و نقاد از پس این مصاف میتوانند برآیند.البته نباید گمان برد که این همه سجایای سنجیده و فضائل پسندیده در هیچ یک کس جمع نمیتواند شد. شادمان میگفت، <کسانی میتوانند تمدن فرنگی را برای ایران تسخیر کنند که در فضل لااقل همدوش ذکاءالملک فروغی باشند>. در جایی دیگر علامه قزوینی را تجسم چنین روشنفکرانی معرفی میکرد. حتی در رمان تاریکی و روشنایی خود هم شخصیتی بر گرته علامه آفریده بود. قزوینی را از دوران اقامت مشترکشان در اروپا میشناخت. از همان زمان دوستی و احترام متقابلی میانشان پدید آمده بود. در تهران هم بسیاری از جمعهها، شادمان همراه دیگر دوستان علامه قزوینی در منزل او جمع میشدند و به مباحث ادبی میپرداختند. دکتر مهدوی دامغانی در وصف شادمان و نحوه شرکتاش در این مجالس، مینویسد، <از جمله فضلای نامدار و بزرگانی که غالبا من بنده در جلسات زیارتشان میکردم، اولا بایستی از مرحوم سیدفخرالدین شادمان، رحمتالله علیه آن مرد نازنین، عالم فرهنگپرور، دینباور، دانشپژوه شریف نجیب... نام ببرم و اضافه کنم که مرحوم علامه به او احترام و به اظهارنظرهای او ارج فراوان مینهاد.> شادمان در عین حال، آنقدر هم واقعبین بود که بداند قزوینیها از نوادر روزگارند. پس تاکید میکرد که تنها زمانی میتوان در تجربه رویارویی با فرنگ کامیاب شد که نسل نویی تربیت کنیم که <چشم، گوش، دلشان> از مهر ایران و از هر آن چیزی که <در تاریخ دو هزار و 500 ساله ما به این ملت پاینده وابستگی داشته... پرکنیم.> و تنها آنگاه آنان را به <جانب کارگاه پرنقش و نگار تمدن فرنگی بفرستیم.> به چند عبارت کوتاه به استقبال جوهر انتقادات ادوارد سعید از سنت شرقشناسی حاکم بر معارف غربی میرفت و میگفت، <مدرسه فرنگی کارخانه فرنگیسازی است و از آن نمیتوان چشم داشت که برای ما ایرانی ایرانشناس فارسیدان بپرورد.>شادمان میدانست که در غرب تجدد همزاد نوعی غرور ملی بود. در عوض، در ایران رویارویی با غرب و تجدد بهویژه در سده نوزدهم به نوعی عقده خود کمبینی ره سپرد. در زمان شاهعباس ایرانیان اعتمادبهنفسی داشتند که آنان را در مقابله با هر بلیه مدد میرساند. ولی از زمان شکست ایران در جنگ با روسیه و قرارداد ترکمنچای <پریشانکاری> عظیم در کار ذهن ما ایرانیان پدید آمد. گرچه تبلیغات و تحمیقات فرنگ و فکلیهای بیبته و اجنبیپرست در این انقیاد روانی سهمی بهسزا داشته، اما به گمان شادمان گناه اصلی بالمآل به گردن خود ماست. غرضاش از ذکر این واقعیات البته طعن و لعن نبود. میخواست درد را بشناسد و بشناساند و درمان را هم بجوید. تسخیر تمدن فرنگی تلاشی در این راه بود و ایرانشناسی نقاد را پادزهر حالت تحقیر شده استعمارزدگی میدانست. در واقع خیل وسیعی از تجددخواهان ایران دفع سنت ایران را شرط نخست تجددخواهی میدانستند، تجدد را نه تنها در خاستگاه که در جوهر فلسفی غربی میانگاشتند و لاجرم شناخت تجدد را هم منوط به شناخت هرچه بیشتر غرب میشمردند. اما شادمان این نحوه برخورد را سخت خطرناک میدانست و در جهت وارونه کردناش گام برمیداشت. او میدانست که در غرب تجدد با <نوزایش> آغاز شد و آنچه از نو زائیده میشد جنبههایی کارآمد از همان سنت بود. میگفت در ایران نیز با کاوش دقیق در سنت خود باید در راه نوزایشی ایرانی گام برداشت. تاکید داشت، <در این سفر که به قصد تسخیر کردن تمدن فرنگی در پیش داریم منزل اول ایران است نه فرنگستان.> از این جهت میتوان تعریفاش را از تجدد همسو و همساز بلومنبرگ دانست که به گمان من از فرزانهترین نظریهپردازان تجربه تجدد در غرب بود، بلومنبرگ در کتاب سترگ خود مشروعیت عصر جدید، میگفت، تجدد جز <خودشناسی نقاد> نیست. شادمان هم به تصریح و تکرار خواستار چنین خودشناسی بود. البته شادمان، بهرغم عشق عمیقی که به میراث فرهنگ ایران داشت، در این راه هرگز سخنی به گزاف نمیگفت. برعکس معتقد بود، <در این روزهای تیره و تار اگر بیشتر از حد لزوم از عظمت داریوش و قدرت نادر بگوییم و بنویسیم خود را سبک کردهایم.> حتی استقلال سیاسی مملکت را نیز در گروی این شناخت میدانست و معتقد بود، <به دست آوردن استقلال کامل سیاسی موقوف است به داشتن استقلال فکری، ملتی که استقلال فکری ندارد و چشمش به دهن این و آن و گوشاش به قول فلان و بهمان است به هیچنوع استقلال نخواهد رسید چرا که سزاوار هیچ نوع استقلالی نیست.>