: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: پيوندهاي روزانه :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: فهرست موضوعي يادداشت ها :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
شب یلدا که در زبان عامیانه از آن به نام «شب چله» یاد میکنیم، طولانیترین شب سال ایرانیان است. از گذشته تا امروز، رسم بر این است در چنین شبی، اقوام و فامیل دور هم جمع میشوند و با خوردن انواع تنقلات و میوه و شیرینی و صحبت از سنتها و رسوم قدیمیها، به استقبال نخستین روز زمستان میروند. متأسفانه در سالهای اخیر به دلیل فاصله و شکاف عمیقی که بین طبقه مرفه و مستمد جامعه ایجاد شده است،میبینیم که آداب و رسوم و سنن نیز تحت تأثیر این عامل قرار گرفته و حالا برداشت همه اقشار جامعه از چنین سنتهایی متفاوت از گذشته است، به گونهای که عدهای معدود، در انتظار آمدن چنین شبی هستند و بسیاری از مردم، نگران از نداری، در طلوع صبح طولانیترین شب سال لحظه شماری میکنند.
فروشنده که دوست داشت در شب یلدا، مشترهای خوب به سراغش بیایند، وقتی قیافه خسته و رنجور پیرمرد را دید، با کمی بیاعتنایی، گفت: آره . اگه میخوای همه رو ببر، سه تومن بده... .
پیرمرد گفت: سه هزار تومان واسه اینا!! مگه چه خبره...؟
اما پیرمرد که میدانست نمیتواند با پولی که دارد جای دیگر چیزی بخرد، ایستاد و پس از اینکه فروشنده کمی آرام شد، با چهرهای از روی خواهش و التماس، گفت: جوون! من اینقدر پول ندارم. تازه همه میوهها هم زیاده. به اندازه هزارتومن بزار سوا کنم. خیر ببینی... .
چند ساعتی مانده به شب، ولی دل تو دل مادر نیست و مدام سرش را از در خانه بیرون میآورد تا ببیند همسرش کی میرسد.
مرد از راه میرسد، اما هنوز جواب سلامش را نگرفته است که همسرش رو به او میکند و میگوید: زودباش برو سه چهارتا مرغ بخر، یه مقدار هم میوه و شیرینی بگیر و بیار. میدونی که امشب آقا رضا با خانواده و فامیل میان، ده نفری میشن. هیچی نداریم تو رو خدا زود بگیر و بیا.
مرد همه حرفهای همسرش را شنید، اما پس از مکث کوتاهی رو به زن کرد و گفت: اما خوش انصاف! فقط پنجاه هزار تومن از حقوق این ماه برامون مونده که اون هم باید واسه یه ماه خرج کنیم. حالا چه جوری اینهارو بخرم؟ نمیشد بگی فقط دامادمون بیاد آخه ما توقع نداریم که... .
اون شب همه خوشحال دور هم نشسته بودند و از همه جا میگفتند و میخندیدند، اما مرد که تنها سه هزار تومان ته جیبش مانده بود، داشت با خودش فکر میکرد چگونه تا 28 روز آینده خرج خانه را تأمین کند.
مادر: خب که چی؟! شب چله چه فرقی با شبهای دیگه داره؟ اصلا امروز چت شده گیر دادی به بابات؟
مریم: آخه بچهها تو مدرسه میگفتن امشب باید با فامیلها جمع بشیم یه خونه و آجیل و میوه بخوریم. خب بابا زود بیاد بریم خونه خاله ... اونجا خوبه.
اوضاع مالی شوهر خاله مریم قابل قیاس با پدرش نبود. واسه همین پدر مریم زیاد با آنها جور نبود و سعی میکرد کمتر همدیگر را ببینند، اما مریم که از این قضایا با خبر نبود، تنها میدانست که پدرش کارگر ساده یک شرکت خصوصی است و شوهرخالهاش یک کارگاه تراشکاری دارد.
البته این میوه فروشی مثل میوه فروشیهای پایین نبود که همه چی داشته باشد. فقط چند قلم میوه مثل موز، نارنگی، آناناس، کیوی، گریپ فرود، سیب، خیار و انار اون هم از نوع درجه یک شون.
وقتی وارد میشدی، عطر شیرینیها آدم را مست میکرد. جای سوزن انداختن نبود. چهارتا فروشنده مشغول راهانداختن مشتریها بودن و دو تا هم پشت صندوق پول میگرفتند.
با خودم گفتم: یکی مو را بیند و دیگری پیچش مو... ما رو باش که خیال میکنیم زندهایم و زندگی میکنیم، اما زهی خیال باطل که مردهایم و نفس میکشیم!
بعد که کمی آرامتر شدم، به خودم دشنام دادم که مگر قرار نبود به آنچه دیگران دارند و تو نداری، حسادت نکنی؟! پس چی شد، باز هم کم آوردی؟!
باز هم یک فقیر دیدی و اشک حسرت برای او ریختی. تو را چه به این کارها، قرار نیست که همه یه جور و یه اندازه بخورند و بپوشند و بگردند...
نوشته شده توسط : علی