شب سال ایرانیان

جمعه 86 آذر 30 ساعت 12:3 عصر

شب یلدا که در زبان عامیانه از آن به نام «شب چله» یاد می‌کنیم، طولانی‌ترین شب سال ایرانیان است. از گذشته تا امروز، رسم بر این است در چنین شبی، اقوام و فامیل دور هم جمع می‌شوند و با خوردن انواع تنقلات و میوه و شیرینی و صحبت از سنت‌ها و رسوم قدیمی‌ها، به استقبال نخستین روز زمستان می‌روند. متأسفانه در سال‌های اخیر به دلیل فاصله و شکاف عمیقی که بین طبقه مرفه و مستمد جامعه ایجاد شده است،‌می‌بینیم که آداب و رسوم و سنن نیز تحت تأثیر این عامل قرار گرفته و حالا برداشت همه اقشار جامعه از چنین سنت‌هایی متفاوت از گذشته است، به گونه‌ای که عده‌ای معدود، در انتظار آمدن چنین شبی هستند و بسیاری از مردم، نگران از نداری، در طلوع صبح طولانی‌ترین شب سال لحظه شماری می‌کنند.

*تصویر اول
سوز سرمای آخرین شب پاییز، تن نحیف و رنجور پیرمرد را می‌گزید. بینی‌اش حسابی سرخ شده بود و او مجبور بود دست‌های پینه بسته‌اش را روی آن بگیرد تا از شدت سرمای خشک و کشنده کم کند.
ساعت از 9 شب گذشته بود، اما مرد هنوز جرأت رفتن به خانه را نداشت، چون بچه‌ها منتظر بودند تا پدر با دست‌های پر از میوه و شیرینی وارد خانه شود؛ هرچه بود امشب، شب چله بود.
رسم است در این شب مردم دور هم جمع می‌شوند و با خوردن انواع تنقلات، شیرینی و میوه، شب طولانی سال را سحر می‌کنند.
 
اما او پول زیادی برای تهیه خوراکی‌های شب چله نداشت، اما نمی‌خواست بچه‌ها هم از دستش دلخور شوند. ناچار راهش را به سمت بازار کج کرد و رفت به طرف چرخی‌ها تا شاید بتواند چیزی تهیه کند.
 
یکی یکی قیمت سیب و پرتقال و انار و نارنگی را می‌پرسید و رد می‌شد. بالاخره کنار یکی از چرخی‌ها ایستاد و رو به فروشنده گفت: این میوه‌هایی که پایین چرخ گذاشتی، فروشی هستند؟!
مقداری سیب و پرتقال لک‌دار و ریز بود که فروشنده آنها را داخل یک جعبه ریخته بود.

فروشنده که دوست داشت در شب یلدا، مشترهای خوب به سراغش بیایند، وقتی قیافه خسته و رنجور پیرمرد را دید، با کمی بی‌اعتنایی، گفت: آره . اگه میخوای همه رو ببر، سه تومن بده... .

پیرمرد گفت: سه هزار تومان واسه اینا!! مگه چه خبره...؟

فروشنده که فکر نمی‌کرد این جواب رو از پیرمرد بشنود، با صدای بلندتری گفت: اصلا نمی‌فروشم. برو... .
بعد زیر لب با خودش غرولند می‌کرد که ببین سر چراغی چه مشتری‌هایی گیرمون میاد.

اما پیرمرد که می‌دانست نمی‌تواند با پولی که دارد جای دیگر چیزی بخرد، ایستاد و پس از این‌که فروشنده کمی آرام شد، با چهره‌ای از روی خواهش و التماس، گفت: جوون! من اینقدر پول ندارم. تازه همه میوه‌ها هم زیاده. به ‌اندازه هزارتومن بزار سوا کنم. خیر ببینی... .

فروشنده شنید پیرمرد چه گفت، اما اصلا توجهی نکرد و جواب سایر مشتری‌ها را می‌داد.
پیرمرد یک بار دیگر درخواست خودش را تکرار کرد و منتظر جواب فروشنده ماند... .
 
* تصویر دوم
یکی دو هفته بیشتر نبود که دخترشان نامزد کرده بود و حالا در نخستین حضور، داماد به همراه خانواده و اقوام نزدیک به رسم سنت شب چله باید هدایایی برای عروس خانم بیاورند.

چند ساعتی مانده به شب، ولی دل تو دل مادر نیست و مدام سرش را از در خانه بیرون می‌آورد تا ببیند همسرش کی می‌رسد.

مرد از راه می‌رسد، اما هنوز جواب سلامش را نگرفته است که همسرش رو به او می‌کند و می‌گوید: زودباش برو سه چهارتا مرغ بخر، یه مقدار هم میوه و شیرینی بگیر و بیار. میدونی که امشب آقا رضا با خانواده و فامیل میان، ده نفری میشن. هیچی نداریم تو رو خدا زود بگیر و بیا.

مرد همه حرف‌های همسرش را شنید، اما پس از مکث کوتاهی رو به زن کرد و گفت: اما خوش انصاف! فقط پنجاه هزار تومن از حقوق این ماه برامون مونده که اون هم باید واسه یه ماه خرج کنیم. حالا چه جوری اینهارو بخرم؟ نمی‌شد بگی فقط دامادمون بیاد آخه ما توقع نداریم که... .

هنوز حرفش تمام نشده بود که زن غرولند کنان گفت: بابا مهمونی اوله خوب نیست. باید آبروداری کنیم. دخترمون خجالت زده میشه... .
مرد رفت و با مرغ و میوه و شیرینی و یه پیراهن کادویی برای دامادشان برگشت.

اون شب همه خوشحال دور هم نشسته بودند و از همه جا می‌گفتند و می‌خندیدند، اما مرد که تنها سه هزار تومان ته جیبش مانده بود، داشت با خودش فکر می‌کرد چگونه تا 28 روز آینده خرج خانه را تأمین کند.

* تصویر سوم
مریم با این‌که ده سال بیشتر ندارد، اما خوب می‌داند که فقر و تنگدستی یعنی چی. واسه همین هیچ وقت جلوی پدرش حرفی از پول و... نمی‌زنه، اما شب چله یه شب دیگه بود.
 
آن روز در مدرسه همه بچه‌ها از خوراکی‌هایی که در شب چله می‌خورند، حرف می‌زدند و می‌گفتند که امشب به مهمانی می‌روند و یا مهمان دارند.
مریم در مدرسه هم هیچی نگفت. وقتی آمد خانه رو به مادرش گفت: مامان بابا امشب کی میاد؟
 
مادر که از این سؤال مریم جا خورده بود و می‌دانست واسه چی می‌پرسد، بدون این‌که توضیح اضافی بدهد گفت: مثل همیشه دیر میاد، تو خوابی.
مریم گفت: ولی امشب شب چله است.

مادر: خب که چی؟! شب چله چه فرقی با شب‌های دیگه داره؟ اصلا امروز چت شده گیر دادی به بابات؟

مریم: آخه بچه‌ها تو مدرسه می‌گفتن امشب باید با فامیل‌ها جمع بشیم یه خونه و آجیل و میوه بخوریم. خب بابا زود بیاد بریم خونه خاله ... اونجا خوبه.

اوضاع مالی شوهر خاله مریم قابل قیاس با پدرش نبود. واسه همین پدر مریم زیاد با آنها جور نبود و سعی می‌کرد کمتر همدیگر را ببینند، اما مریم که از این قضایا با خبر نبود، تنها می‌دانست که پدرش کارگر ساده یک شرکت خصوصی است و شوهرخاله‌اش یک کارگاه ‌تراشکاری دارد.

* تصویر چهارم
مرد دنبال جای خالی برای پارک خودرو خارجی مدل بالای خودش می‌گشت تا آن را نزدیک میوه فروشی پارک کند.
بالاخره چند متر بالاتر جایی را پیدا کرد و پیاده شد. دزدگیر را زد و رفت به سمت میوه فروشی.

البته این میوه فروشی مثل میوه فروشی‌های پایین نبود که همه چی داشته باشد. فقط چند قلم میوه مثل موز، نارنگی، آناناس، کیوی، گریپ فرود، سیب، خیار و انار اون هم از نوع درجه یک شون.

فروشنده مرد را شناخت و به محض این‌که وارد شد، شروع کرد به پاره کردن تعارف و... بعد هم رو به مرد گفت: امشبم مثل شبای دیگه براتون جمع کنم؟
مرد جواب داد: نه، امشب مهمون داریم. لطف کن از هر کدوم پنج کیلو بریز.
 
فروشنده سفارش مرد را داد به کارگر مغازه ببرد داخل صندوق ماشین بگذارد و خودش شروع کرد به حساب کردن قیمت میوه و دست آخر گفت: می‌شه 75 هزار تومن، قابلی هم نداره.
مرد یک اسکناس دوهزار تومانی هم گذاشت تو جیب شاگرد مغازه و رفت به طرف شیرینی فروشی... .

وقتی وارد می‌شدی، عطر شیرینی‌ها آدم را مست می‌کرد. جای سوزن‌ انداختن نبود. چهارتا فروشنده مشغول راه‌انداختن مشتری‌ها بودن و دو تا هم پشت صندوق پول می‌گرفتند.

مرد سفارش آجیل و شیرینی داد و رفت پولش رو بده حسابدار که معلوم شد می‌شه پنجاه هزار تومن.
تو راه که می‌رفت زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد و همسرش از آن طرف سفارش غذای امشب رو داد که چند جور از چی بگیره... .
 
* نمای آخر
وقتی پولی را که مرد واسه یک شب چله خرج کرد، با اون چیزی که پیرمرد و امثال او خرج می‌کنند، مقایسه کردم، دیدم تقریبا با حقوق یک ماه آنها برابری می‌کند!

با خودم گفتم: یکی مو را بیند و دیگری پیچش مو... ما رو باش که خیال می‌کنیم زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم، اما زهی خیال باطل که مرده‌ایم و نفس می‌کشیم!

بعد که کمی آرامتر شدم، به خودم دشنام دادم که مگر قرار نبود به آنچه دیگران دارند و تو نداری، حسادت نکنی؟! پس چی شد، باز هم کم آوردی؟!

باز هم یک فقیر دیدی و اشک حسرت برای او ریختی. تو را چه به این کارها، قرار نیست که همه یه جور و یه ‌اندازه بخورند و بپوشند و بگردند...


نوشته شده توسط : علی

نظرات ديگران [ نظر]